صدف

درُ دانه ء صدف همیشه مروارید سفید نیست

صدف

درُ دانه ء صدف همیشه مروارید سفید نیست

واژهای وحشت


ای شهودِ خاکستری 
  

ز چه روی رخ مینمائید 
  

ترس بر پیکرم انداخته 
  

کودکان را نه آنان را نه 
  

این هراس را زین شهود 
  

نزدیک ز پیش میشود آن ره خونین
  

بیزارم ز جنگ 
  

بیزارم 
  

بیزار 

 

 

 

ونوس

گمشده در تن

تا پاسی از شب ,در خلوت نشسته
 

عریان ی افکارش را به اوج میرساند
 

 خسته ز بیداری شبانگاهی ! 

 

    (گیسوان کمند مشکی اش را در یاد زنده می کند )

 

آه که افسوس دیر آمده !

 

      (چشمان مخمور و گیرایش
 

دستان لرزان و قلبی آکنده از نفرت)

 

 لبریز شد دوچشم خستهء انتظارش؛
 

فریادش در آن سکوت لحظهء جدایی ,
 

ز آنچه طلب کرده !
 

حال او رفته بی هیچ نشانی
 

گریه سر میدهد ز جدایی او !!

 

(این اوست افسانهء زیبایی

 

  

ونوس

یک نگاه ساده

نمی خواهم از دریچهء چشمان م نگاه کنم 


همه چیز را کوچک جلوه میدهد حتی بزرگترین چیز ها را
 

نمی خواهم چشمان م را بر زرق و برق جهان باز کنم
 

نه نمی خواهم چشمان م را بر مقام منصب بگشایم
 

این جهان را با تمام زیبایی های ظاهریش رها ساخته و گذر خواهم کرد  

 

من همان طفل خرد خواهم ماند
 

نگوئیدم بزرگ باید شد برای گذر
 

من ساده بودن را برگزیده ام
 

بی هیچ .... 

 

 

 

ونوس

(پیچ و تاب)

در این لحظه ها
سکوت را برگزیده
صورت خندانم را باز به غم آلودی
قلب رنجور را باز ازآن من کردی
ترس را . هراس را . خفقان را .


(گویند ترس برادر مرگ است)
آری میگویم به بلندای آسمان ,به بیکرانگی آبیش
به فضای خالی از هوا , به کهکشان ها یش
فریاد میزنم ....
که من! فرزندت این تن خسته
روحم را ,جسم را ,قلب را ,به تسخیر ترس وا نهادم !


تو را فریاد میزنم در دم
تو را می خوانم هر دم
تو ای عظمت بلند پایه
تو ای بخشاینده
تو ای خالق روح و جسم
مرا بر خود وا مگذار
بی تو هیچ م
مرا در آغوشت گیر
که تو عزیزی و مهربان
پناه م باش ای امنیت ناب
من انسان م مرا در خود مرهان
خدایام
آسمان دل م را با رحمت ت و آغوشت نورانی ساز  

 

 

ونوس

شیطان نحس


هراسا ن و حیران م ز کپ کپ قلب م؛ چشمان م به خون نشسته اند
آنچه بر ترس م می افزاید .....
نمی دانم باز دوباره شهود دیده ام ؛یا کابوس جدید ....
بغض راه نفس م را گرفته ..
کز میکنم گوشه اتاق آن کنج ترین صحنهء ...
این من یا گنجشک ک؟!؟
آن چه هست و میدانم خیلی نزدیک است !
بر هراس م می افزاید و من بیش ز پیش در خود فرو میروم ؛
حضور یافته است ...
فریا میزنم و دوبار ز خواب میپرم ...
هراسان تر ز خواب حیران م حیران تر ...
سیاه است ؛در زمان و مکان را گم شده ام!
در خود میپیچم نفس کم می آورم ..
هراسان تر زقبل دوباره ز خواب بر می خیزم !
این چه کابوس ی ست ؟!؟
عرق بر تنم نشسته ؛ دست بر سینه می گذارم
گویی قلبم بیرون ز قفسهء سینه است
گریان م چشمان م به خون نشستهء. شوری اشک میفهماند دیگر بیدارم!
میلرزم ؛
آنچه میدانم نزدیک است در حوالی زندگی ام !

ونوس

تا مدتی

دوستان عزیز برای سفری نیستم و امیدوارم که همه چیز به خوبی پیش بره  

برای همگی آرزوی موفقیت دارم و میدوارم به هر آنچه در دل دارید برسید

آوای آسمانی

سکوت اختیار کن !
مگر نمیبینی چه فالش آرشه بر سیم های نا کوک می کشد
پنچه بر دولاچنگ چه نا کوک است !
گو خاموش شود ؛
دیوانه با آن کوبه های نا به هنگامش , دل خراش می دهد؛
بگذار صدای آوای خوش سازها به صدا در آید ...
هماهنگ با نوای آسمانی که جاری می شود و جریان دارد
می سازد و می نوازد نوازندهء زبر دست
مگر با تو نیستم دل !
آرام گیر
گوش فرا ده که چه خوش آهنگ است
آهسته نجوا کن آوایت را دوست دارم

.

ونوس