صدف

درُ دانه ء صدف همیشه مروارید سفید نیست

صدف

درُ دانه ء صدف همیشه مروارید سفید نیست

یک نگاه ساده

نمی خواهم از دریچهء چشمان م نگاه کنم 


همه چیز را کوچک جلوه میدهد حتی بزرگترین چیز ها را
 

نمی خواهم چشمان م را بر زرق و برق جهان باز کنم
 

نه نمی خواهم چشمان م را بر مقام منصب بگشایم
 

این جهان را با تمام زیبایی های ظاهریش رها ساخته و گذر خواهم کرد  

 

من همان طفل خرد خواهم ماند
 

نگوئیدم بزرگ باید شد برای گذر
 

من ساده بودن را برگزیده ام
 

بی هیچ .... 

 

 

 

ونوس

(پیچ و تاب)

در این لحظه ها
سکوت را برگزیده
صورت خندانم را باز به غم آلودی
قلب رنجور را باز ازآن من کردی
ترس را . هراس را . خفقان را .


(گویند ترس برادر مرگ است)
آری میگویم به بلندای آسمان ,به بیکرانگی آبیش
به فضای خالی از هوا , به کهکشان ها یش
فریاد میزنم ....
که من! فرزندت این تن خسته
روحم را ,جسم را ,قلب را ,به تسخیر ترس وا نهادم !


تو را فریاد میزنم در دم
تو را می خوانم هر دم
تو ای عظمت بلند پایه
تو ای بخشاینده
تو ای خالق روح و جسم
مرا بر خود وا مگذار
بی تو هیچ م
مرا در آغوشت گیر
که تو عزیزی و مهربان
پناه م باش ای امنیت ناب
من انسان م مرا در خود مرهان
خدایام
آسمان دل م را با رحمت ت و آغوشت نورانی ساز  

 

 

ونوس

شیطان نحس


هراسا ن و حیران م ز کپ کپ قلب م؛ چشمان م به خون نشسته اند
آنچه بر ترس م می افزاید .....
نمی دانم باز دوباره شهود دیده ام ؛یا کابوس جدید ....
بغض راه نفس م را گرفته ..
کز میکنم گوشه اتاق آن کنج ترین صحنهء ...
این من یا گنجشک ک؟!؟
آن چه هست و میدانم خیلی نزدیک است !
بر هراس م می افزاید و من بیش ز پیش در خود فرو میروم ؛
حضور یافته است ...
فریا میزنم و دوبار ز خواب میپرم ...
هراسان تر ز خواب حیران م حیران تر ...
سیاه است ؛در زمان و مکان را گم شده ام!
در خود میپیچم نفس کم می آورم ..
هراسان تر زقبل دوباره ز خواب بر می خیزم !
این چه کابوس ی ست ؟!؟
عرق بر تنم نشسته ؛ دست بر سینه می گذارم
گویی قلبم بیرون ز قفسهء سینه است
گریان م چشمان م به خون نشستهء. شوری اشک میفهماند دیگر بیدارم!
میلرزم ؛
آنچه میدانم نزدیک است در حوالی زندگی ام !

ونوس