گاه در بغض نفرت این چنین مینگارم بر دفتر سیه بخت زندگیم
ای نازنینم ، ای پرتو عشق و هستیم ؛
ای که بی تو بی جان ترینم ، این چنین است رسم روزگارت؟
ای عزیزترینم ، ای که جانم به قربانت ، این است پرتو خلقت؟
تو که خود میدانی قربانگاه تو است این قلب ناچیزم !
تو که خود میدانی توانم پر بسته که نتوانم بر پا باشم بی حضور تو !
این چنین است رسم روزگارت ؟؟؟
که آن عزیز کرده جانان در کنج زندانی بسوزد؟
که آن گل زیبا بر غم عالم بگرید؟
ای نیاز همه ساعتم ، رهایش ساز از این بند!
ای معبودم! ای همه نیازم !ای که بی تو بی جانم ؛
بگذار بر لبانم آن جام زرین عشقت را که سیراب شوم از عشق تو ، که پرتو عشقت باشم
بگذار بر لبان خشکیده ام ان جام صبوریت را که صبوری پیش راه خود کنم
نه ، نه، نه
بگذار بر لبان مشتاقم آن می از خود گذشته را که مست تو شوم از خود دور گردم
بگذار که تشنت باشم ، بگذار که بی طاقتت باشم ، که برای رسیدن ، جان از این بیگان پوست بر در دهم !
6:24
مورخ 8/4/88
تافا
مطالبت خیلی قشنگ بود
راستی به من هم سر بزن اگرم دوست داشتی با هم تبادل لینک کنیم منو با نام دانشنامه فناوری اطلاعات
و آدرس www.foxworld.ir لینک کن و تو قسمت نظرات بهم خبر بده
ممنون لطف دارین ولی چند بار اینجوری دعوت می کنید؟؟؟؟؟؟
اوصلا با کسانی که عرضشی برای دیگران قایل نیست مراوده داشته باشم