صدف

درُ دانه ء صدف همیشه مروارید سفید نیست

صدف

درُ دانه ء صدف همیشه مروارید سفید نیست

خدا بود و من و مقواهام۲

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

من و دیوانه

نشسته ام با تو

 

اندوه نجوایم را می شنوی ؟

 

و تو! تبسم می زنی

 

من میگ ویم پر از دردم

 

تو لبخند میزنی

 

من میگویم پر از فریادهای خاموشم

 

تو می خندی

 

من می گویم پراز رنجم

 

تو بازهم می خندی

 

من می گویم تو این زندگی سختی زیاد کشیدام

 

تو صدای خندات بالا می رود

 

من می گویم اندوهم برای تو خوشایند است

 

تو باز هم صدای خنده ات بالاتر می رود

 

من می گویم پر از بغض ام دارم خفه می شوم

 

تو ریسه میروی

 

اصلا من دیگر خاموش می شوم تو بگو به چه چیزی این گونه می خندی

 

آنگاه می بینم ! پرستاری با داروی تزریقی به تو نزدیک می شود

 

و تو فریاد میزنی !

 

من هم مثل تو بودم ! حالا کارم شده تحمل این تزریق ها

ادامه مطلب ...

خدا و من و بوم و قلم ها۱

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دلم می خواست

بهر هر چه هست نمی دانم  

 

آشوب درونم را می گویم؛ باید بگریزم !

 

دلم می خواست تو آنجا منتظرم باشی!  

 

تودیگر مرا رها نمی کنی؟ با من می مانی ؟

 

وقتی عریان از هر فکر تو در ذهنم پدیدار می شوی

 

تو در آنجایی و مرا به شور می آوری ! 

 

دیگر چه؟؟ تا به کی منتظر آمدنت باشم 

 

دیریست که نیستی ! من شوق با تو بودن را دارم !

 

با من بمان 

 

دلم دستان پر حرارتت را می خواهد  

 

با من بمان که با تو بودن برایم آرزویی دیرینه است 

 

با من بمان

ادامه مطلب ...

شب تیره

میان کوچه های تاریک و سیاه عبور میکرد ژنده پوش 

 

ژولید و پریشان از خماری روزگار به دنبال ساقی میگشت 

 

پیر و مرشد او را دیده بود گفته بود که ترک کند این خمار مستی را 

 

در ته ماندهء ذهن خسته ژنده پوش حرف پیر پتکی بود مدام 

 

این بار چندم بود که او عزم کرده بود ترک خماری کند  

 

ولی با کدام پول؟؟ درد تمام وجودش را در بر گرفته بود ! 

 

چراغی از خانه ای روشن شد و او را به خود جذب کرد 

 

وای که چه میشد او هم در ضیافت خانه شریک می شد ؟

 

آه که چه وسوسه انگیز بود بوی تریاک مرغوب 

 

آه که چه می شد ؟ 

 

صدای ناله های مادر او را به خود آورد ! 

 

مادر آه مادر که چه می شد او تو را میدید؟؟ 

 

مادر نگین درخشان عشق زندگی  

 

فرزندت را پاره پاره میبینی ؟ 

 

آه مادر!!!!!!!!

ادامه مطلب ...

بغض

گاه در بغض نفرت این چنین مینگارم بر دفتر سیه بخت زندگیم

ای نازنینم ، ای پرتو عشق و هستیم ؛

ای که بی تو بی جان ترینم ، این چنین است رسم روزگارت؟

ای عزیزترینم ، ای که جانم به قربانت ، این است پرتو خلقت؟

تو که خود میدانی قربانگاه تو است این قلب ناچیزم !

تو که خود میدانی توانم پر بسته که نتوانم بر پا باشم بی حضور تو !

این چنین است رسم روزگارت ؟؟؟

که آن عزیز کرده جانان در کنج زندانی بسوزد؟

که آن گل زیبا بر غم عالم بگرید؟

ای نیاز همه ساعتم ، رهایش ساز از این بند!

ای معبودم! ای همه نیازم !ای که بی تو بی جانم ؛

بگذار بر لبانم آن جام زرین عشقت را که سیراب شوم از عشق تو ، که پرتو عشقت باشم

بگذار بر لبان خشکیده ام ان جام صبوریت را که صبوری پیش راه خود کنم

نه ، نه، نه

بگذار بر لبان مشتاقم  آن می از خود گذشته را که مست تو شوم از خود دور گردم

بگذار که تشنت باشم ، بگذار که بی طاقتت باشم ، که برای رسیدن ، جان از این بیگان پوست بر در دهم !

6:24

مورخ 8/4/88

ادامه مطلب ...

سکوت

میدانی معنی تمام لحظه های نابم تویی 

 

میدانی که فرصت جبران بدی هایم رو ندارم  

 

تو بودی که می گفتی همه چیز زندگیتم 

 

تو بودی که سرد و خاموش ترک کردی هم چیز را 

 

حالا تو بگو با نبودت چه کنم؟؟؟ 

 

تو که خاموش تر از هر خاموشی !

 

بگو چگونه دوباره نگاه عاشق نگرانت رو ببینم؟؟؟ 

 

تو که میدانستی تمام تکیه گاهم هستی 

 

تو که میدانستی بعد از تو همه چیز نابود میشود