صدف

درُ دانه ء صدف همیشه مروارید سفید نیست

صدف

درُ دانه ء صدف همیشه مروارید سفید نیست

خدا و من و بوم و قلم ها۱

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دلم می خواست

بهر هر چه هست نمی دانم  

 

آشوب درونم را می گویم؛ باید بگریزم !

 

دلم می خواست تو آنجا منتظرم باشی!  

 

تودیگر مرا رها نمی کنی؟ با من می مانی ؟

 

وقتی عریان از هر فکر تو در ذهنم پدیدار می شوی

 

تو در آنجایی و مرا به شور می آوری ! 

 

دیگر چه؟؟ تا به کی منتظر آمدنت باشم 

 

دیریست که نیستی ! من شوق با تو بودن را دارم !

 

با من بمان 

 

دلم دستان پر حرارتت را می خواهد  

 

با من بمان که با تو بودن برایم آرزویی دیرینه است 

 

با من بمان

ادامه مطلب ...

شب تیره

میان کوچه های تاریک و سیاه عبور میکرد ژنده پوش 

 

ژولید و پریشان از خماری روزگار به دنبال ساقی میگشت 

 

پیر و مرشد او را دیده بود گفته بود که ترک کند این خمار مستی را 

 

در ته ماندهء ذهن خسته ژنده پوش حرف پیر پتکی بود مدام 

 

این بار چندم بود که او عزم کرده بود ترک خماری کند  

 

ولی با کدام پول؟؟ درد تمام وجودش را در بر گرفته بود ! 

 

چراغی از خانه ای روشن شد و او را به خود جذب کرد 

 

وای که چه میشد او هم در ضیافت خانه شریک می شد ؟

 

آه که چه وسوسه انگیز بود بوی تریاک مرغوب 

 

آه که چه می شد ؟ 

 

صدای ناله های مادر او را به خود آورد ! 

 

مادر آه مادر که چه می شد او تو را میدید؟؟ 

 

مادر نگین درخشان عشق زندگی  

 

فرزندت را پاره پاره میبینی ؟ 

 

آه مادر!!!!!!!!

ادامه مطلب ...

بغض

گاه در بغض نفرت این چنین مینگارم بر دفتر سیه بخت زندگیم

ای نازنینم ، ای پرتو عشق و هستیم ؛

ای که بی تو بی جان ترینم ، این چنین است رسم روزگارت؟

ای عزیزترینم ، ای که جانم به قربانت ، این است پرتو خلقت؟

تو که خود میدانی قربانگاه تو است این قلب ناچیزم !

تو که خود میدانی توانم پر بسته که نتوانم بر پا باشم بی حضور تو !

این چنین است رسم روزگارت ؟؟؟

که آن عزیز کرده جانان در کنج زندانی بسوزد؟

که آن گل زیبا بر غم عالم بگرید؟

ای نیاز همه ساعتم ، رهایش ساز از این بند!

ای معبودم! ای همه نیازم !ای که بی تو بی جانم ؛

بگذار بر لبانم آن جام زرین عشقت را که سیراب شوم از عشق تو ، که پرتو عشقت باشم

بگذار بر لبان خشکیده ام ان جام صبوریت را که صبوری پیش راه خود کنم

نه ، نه، نه

بگذار بر لبان مشتاقم  آن می از خود گذشته را که مست تو شوم از خود دور گردم

بگذار که تشنت باشم ، بگذار که بی طاقتت باشم ، که برای رسیدن ، جان از این بیگان پوست بر در دهم !

6:24

مورخ 8/4/88

ادامه مطلب ...

سکوت

میدانی معنی تمام لحظه های نابم تویی 

 

میدانی که فرصت جبران بدی هایم رو ندارم  

 

تو بودی که می گفتی همه چیز زندگیتم 

 

تو بودی که سرد و خاموش ترک کردی هم چیز را 

 

حالا تو بگو با نبودت چه کنم؟؟؟ 

 

تو که خاموش تر از هر خاموشی !

 

بگو چگونه دوباره نگاه عاشق نگرانت رو ببینم؟؟؟ 

 

تو که میدانستی تمام تکیه گاهم هستی 

 

تو که میدانستی بعد از تو همه چیز نابود میشود

 

نگاه

لغزش نگاهت بر بدن برهنهء او دیده ام 

 

از شهوت نگاهت پیداست که او را هر روزه مینگری 

 

وای که چه مست و مدهوشی از هم بستری او !!

 

تا به کی به این فروش تن ادامه میدهی؟؟؟ 

 

این بار چندم است؟  

 

مرد همسایه را با عشوهایت به خانه می کشانی؟؟ 

 

لذت شهوت ات از چیست؟؟؟ 

 

میدانم این لذت برای تو چه ارمغانی دارد 

 

نگاه خسته و پریشانت از چه روست؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

ادامه مطلب ...

شهر آشوب دلم

از میان برگها دیده می شود نگاه خسته ی پیر درمانده 

 

هر پنج شنبه با صدای زیبا عبورمی کند   

 

آواز خوان از کوچه های سرد بی صدا  

 

گاه سکه ای بر دست پر می کشم برای شنیدن دعا های خیرش 

 

ای کاش او هم میدانست که چه شوری در من به پا می کند 

 

پیر خسته؛ صدایت را دوست دارم 

 

ولی نگاهت ...

ادامه مطلب ...