صدف

درُ دانه ء صدف همیشه مروارید سفید نیست

صدف

درُ دانه ء صدف همیشه مروارید سفید نیست

بهترین سال (۴)

اون شب صورتم رو نشسته و رفتم بیرون (با گریم اعتیاد)

 

تو زمستون ساعت ۶ و نیم تو اوج ترافیک یه تاکسی خالی دیدم گفتم دربست 

 

نگه داشت و مسیر رو گفتم  

 

گفت : ۴ تومن میشه  

 

گفتم: چه خبر مگه سر گردنس؟ 

 

گفت: چقدر راضی هستی بدی 

 

گفتم: ۲ تومن  

 

گفت: نننننه خانوم خیلی داری کم می گی  

  

(عینک دودی زده بود به چشمم که کسی منو اونجوری نبینه )

 

عینکم رو برداشتم گفتم ببین من دعوا کردم کتکم زدن می خوام برم خونه 

 

تا صورت من و دید برق از سه فازش پرید و گفت بیا بالا 

 

رفتم سوار شدم و هی از تو آینه منو نگاه می کرد 

 

منم که عینکم رو بر داشته بودم خودم زدم به ناراحتی و درد کشیدن

 

برگشت گفت: اگر بدونم کی با تو این کارو کرده دست هاشو قلم می کنم 

 

هم خندم گرفته بود هم می ترسیدم حرف بزنم از لحنم بفهم گذاشتمش سر کار 

 

رسیدیم  به مقصد و پیاده شدم و ۲ و نیم بهش دادم رفتم پیش دوستم  

 

منو که دید گفت باز تو شر به پا کردی دختر چرا صورتت رو نشستی 

 

گفتم بیا بریم الان همه می فهمن گریم کردم می خوام دوستت رو بزارم سر کار

 

دوستش هم رسید و سلام کردیم و رفتیم تو یه کافی شاپ 

 

من دوباره عینکم رو زده بودم (طرف نمی دونست من کلاس گریم میرم) 

 

بر گشت گفت می خوای یکم برات آفتاب بخرم  

 

گفتم نه آخه صورتم کبودِ! گفت ااا برای چی؟ 

 

حالا دوستمم همراهیم می کرد گفت با یکی دعوا کرده 

 

گفت بردار عینکتو ببینم! عینک رو برداشتم دیدم رنگش پرید رگ گردنش زده بیرون 

 

نزدیک  اوج عصبانیت که رسید ما زدیم زیر خنده 

 

فهمید رفته سر کار! ماجرا رو براش گفتم 

 

تو کافی شاپ کلی گفتیم و خندیدم جالبیش این بود که هر کس از راه میرسید منو میدید 

 

همچین یه نگاهی می کرد و میرفت که بر شدت خنده های ما می افزود 

 

شب اومدم خونه مهمون داشتیم مامانم همچین یه جوری نگام می کرد 

 

فهمیدم نفهمیده گریم کردم  

 

منم صورتم رو تا قبل از خواب نشستم ولی چندتا عکس از صورتم گرفتم 

 

فرداش رفتم شرکت بهم گفتن یه پروزه گرفتن که یه مدت باید تا ساعت ۱۰ شب بمونیم 

 

گفتم من مشکلی ندارم ...  

 

 ادامه دارد... 

 

ولی بنا به دلایلی از ادامه دادن منصرف شدم

بهترین سال (۳)

جلسه سوم بود که میرفتیم سر کلاس (کلاس قاطی بود از ۲۴ نفر ۸ پسر باقی دختر) 

 

پسر ها کمی یخشون آب شده بود با دختر ها حرف میزدن 

 

وارد کلاس که شدم حس شیطنتم گل کرد 

 

۲تا استاد یار داشتیم که کمتر با بچه ها حرف میزدن مگر اینکه بچه ها سوالی داشتن

 

۱ از استاد یار هامون مرد بود و سر کلاس هم میشست 

 

استاد قبل از شروع تدریس برگشت گفت ۶۰۰ هزارتومن دادم برای این پرژکتورا   

 

اما هیچی به هیچی انگار پولو ریختم دور (کمی عصبی بود)

 

(گفتم الان وقتش رسید که جو رو عوض کنم )منم گفتم همش تقصیر این آقای x (استادیار)

 

استاد خندش گرفت ولی به روی خودش نیوردم که جو کلاس بهم نخوره  

 

یه چند باری هی تیکه انداختم و دیگه بچه ها نتونستن جلوی خندشون رو بگیرن 

 

استاد هم دیگه خودش شروع کرده بود به همراهی کردن من

 

تدریس تموم شد و نوبت به کار عملی بود 

 

گفت یکی از بچه ها بیاد بشینه می خوام روش کار کنم  

 

منظورش پسر های کلاس بود

 

کسی داوطلب نشد (علت این بود که گریم اعتیاد رو داشتیم یاد می گرفتیم) 

 

گفتم: استاد من بیام؟  

 

گفت: بیا بشین که امروز همش داری شر به پا می کنی! 

 

رفتم نشستم رو به تمام بچه ها هم خندم گرفته بود همه باید جدی می بودم  

 

بچه هام شروع کرده بودن به تیکه انداختن و شوخی کردن

 

استاد داشت کارش رو شروع می کرد که  

 

آقایx بر گشت خطاب به استاد گفت 

 

استاد همچین معتادش کن که کتک هم خورده باشه(تو دلم گفتم دارم برات) 

 

خلاصه این جانب با گریم استاد شدم معتادی که  

 

دندونهای خراب داره و حسابی هم کتک خورده و پای چشمش کبودشده 

 

کار استاد که تموم شد بر گشتم گفتم استاد با صدای معتاد ها 

 

همش تقصیر این آقای x که منو انداخت تو این راه بعد هم داد حسابی کتکم بزنن  

 

که دیگه طرف اعتیاد نرم . استاد پقی زد زیر خنده  

 

به آقای x گفت ببین فولانی این امروز گیرش رو توِ 

 

گفتم: نه استاد دوست باب و منقل به راه و جنس خوب  

 

منو به این راه کشید با (دست آقایx رو نشون میدادم) 

 

گفت : نه مثل اینکه تو امروز می خوای همش کلاس رو بهم بریزی  

 

گفتم : والا من بی تقصیرم همش تقصیر ایشونه  

 

(بعد اون روز هر اتفاقی که می افتاد می گفیتم تقصر آقای x)

 

خلاصه کلاس با خنده و شوخی تمام شد   

 

منم برای کار بعدی که اذیت کردن دوستِ دوستم بود از کلاس زدم بیرون ....

  

ادامه دارد...

بهترین سال (۲)

طبق معمول داشتیم به کار و زندگیمون میرسیدیم 

 

یه روز یکی از مهندس های که قرار بود اون روز باهش برم سر ساختمان زنگ زد 

 

که فولانی شما برو سر ساختمون (امین الله) تنهاست بپا دست گل به آب نده 

 

من: چشم ! ولی چی کار باید بکنم؟ 

 

مهندس: اون دیوار آشپزخونه رو باید بکنِ 

 

من: خب دیگه؟ 

 

مهندس:کاشی های آشپز خونه رو بگو تا عصر تموم کنِ 

 

من: باشه امر دیگه ای نیست؟ 

 

مهندس: اگر کار داشتی زنگ بزن کاری ندارم خداحافظ 

 

من: چشم ! خدا حافظ 

 

رفتم سر ساختمان حالا هر چی زنگ میزنم (امین الله) در و باز نمی کنه 

 

داشتم نگران میشدم که چی شده ! 

 

هرچی به مهندس زنگ میزدم تلفنش در دسترس نبود !

  

دیدم یکی از همسایه ها داره ساختمان رو ترک می کنه که تند رفتم تو !

 

در واحدی که توش کار میکردیم رو زدم 

 

امین الله در و باز کرد ( کارگر افغانی بود با لهجه خودشون بخونید) 

 

امین الله :سلام خانم 

 

من : سلام ! چرا در رو باز نمی کنی؟ 

 

امین الله: این گوشیو کَندَ کردم نفهمیدم 

 

من: خب دیوار رو کندی؟ 

 

امین الله: بله خانم! ولی خانم پائین اومد گفت کَندَ نکنید 

 

من: الان گفت؟ 

 

امین الله‌:نه خانم دیشب گُفتَ کرد 

 

من: دیشب خوب چرا داشتی دیوار می کندی؟ 

 

امین الله :حوصله ام تنگ آمده بود(ایشون حوصله اش که سر میره کار هاشو انجام میده) 

 

هم خندم گرفته بود هم نمی دونستم چی بهش بگم رفتم دیدم دیوار مورد نظر رو کنده  

 

بهش گفتم کاشی های آشپزخونه رو بکن !

 

گفت: خانم صدا میشه ها !

 

گفتم: دیگه الان ساعت کارِ کسی چیزی نمی گه !

 

شروع کرد به کار و کاشی های دیوار ها تموم شد  

 

نوبت کاشی کف بود ! حالا من هر چی می گم پشتت رو نکن به پنجره مگه می فهمید 

 

گفتم یوهو بلند میشی میخوره تو کمرت باز هم نفهمید چی می گم ! 

 

نمی دونم زبان من مشکل داشت یا اون زبان ما رو خوب بلد نبود!

 

خلاصه تا ساعت ۱۱ و نیم اونجا بودم کلی از دستش حرص خوردم اومدم شرکت 

 

ساعت ۲ کلاس داشتم ساعت ۱ از شرکت زدم بیرون و رفتم سر کلاس ..

 

 

ادامه دارد...

بهترین سال (۱)

تو دهه ۸۰ بهترین سالی که داشتم سال ۸۷ بود 

 

تو این سال خیلی چیز هایی که دوست داشتم رو به دست آوردم 

 

اوایل سال در رشته گریم ثبت نام کردم 

 

بعد از گذشت ۲ ماه کلاس ها شروع شد

 

دوره آموزش مقدماتی ۲ ماه۱۴ روز بود که بهش چهر پردازی می گفتن 

 

استادی که انتخاب کردم مردی بود پر جذبه و بد اخلاق و سن و سال دار

 

کسی هنگام تدریسش حق نداشت از وی سوالی کند 

 

با این که خیلی خشک بود ولی من دوستش داشتم 

 

انرژی خوبی داشت و کلا از تدریسش خوشم میومد 

 

اون ترم رو با موفقیت پشت سر گذاشتم و برای ترم بعد ثبت نام کردم

 

شدیدا دنبال کار می گشتم و به هر جایی هم نمی تونستم اعتماد کنم 

 

بعد از یک ماه با این که از منشی بودن خوشم نمی آمد  

 

منشی مدیر عامل یکی از شرکت های روغن متور خارجی شدم 

 

این مدیر عامل مربوطه تو کار ساختن ساختمانی بود که مهندس پروزه اش 

 

برای حساب کتاب ها و برنامه ریزی های مختلف به شرکت رفت و آمد داشت 

 

تقریبا ۲ هفته بود که مشغول کار شده بود  

 

مهندس آمد شرکت و با مدیر عامل نشستن صحبت کردن که بدون مقدمه 

 

مدیر عامل برگشت گفت این خانوم رو میبینی؟ نقاش خوبیه !

 

چشمام چهارتا شد ولی به روی خودم نیوردم گفتم شما لطف دارین 

 

کلا دختری نیستم که از مرد جماعت کم بیارم 

 

اینا شدن ۲ نفر بر علیه من شروع کردن به تیکه پرونی 

 

منم جوابم میدادم البته با رعایت ادب  

 

گویا مهندس عزیز بد جور دلش می خواست من برای او کار کنم 

 

با مدیر عامل صحبت کرده بود و قرار شد که برم برای مصاحبه 

 

روزی که رفتم تقریبا هوا تاریک شده بود و تو دفتر مهندسی ۳ مرد و ۱ خانم تشریف  

 

داشتن و با خانم صحبت کردم و گفتم شرایطم اینه که در هفته ۲ روز کلاس دارم  

 

و بی برو برگرد باید برم و قبول کردن که چند ساعتی رو مرخصی بهم بدن برای کلاس ها

 

از ماه بعد شروع کردم تو شرکت ساختمانی گروشه کار کردن  

 

بعدا فهمیدم که اون خانوم یکی از دکراسیون کاران شرکت هستن  

 

کم به شرکت رفت و آمد داشت دو مرد دیگر هم شریک شرکت بودن

 

که جمع ۴ نفری ما ساعت ۱۲ ظهر به بعد وارد دفتر میشدیم و تازه کار من شروع میشد 

 

هر روز با یکی از این مهندسین به ساختمانی می رفتم برای کسب تجربه 

 

بعد از ۱۵ روز کلاس های مربوطه شروع شد 

 

اوج هیجان زندگی در این زمان بود... 

 

ادامه دارد...

تسلیت

شهدات امام جعفر صادق (ع) را به تمامی مسلمین تسلیت  می گویم

  

استعداد

اینجانب استعداد عجیبی در زمین خوردن دارم 

 

بی خود بی جهت کف زمین پهن میشم  

 

امروز هم مثل همیشه بی خودو بی جهت کف خونه پخش شدم 

 

خودم از صدای زمین خوردنم شوکه شدم درد یادم رفت 

  


 

مزخرف ترین غذای که بخوان ازم بپرسن چیه 

 

بدون فکر کردن میگم تن ماهی 

 

من نمی دونم کی این کنسرو رو اختراع کرد  

 

حتما اگر می فهمیدم زنده نگهش نمیداشتم 

 

لامصب رو نمیشه با هیچی خورد 

 

از کسای که نسبت به این غذا علاقه دارن پوزش می طلبم

(نصیحت نکنید فقط خواستم خالی شده باشم)

نمی دونم چم شده

 

گاهی دلم می خواد اِنقدر بنویسم تا دیگه چشمام جایی رو نبینه 

 

اِنقدر از چشمام کار بکشم که یه جور کوری بهم دست بده 

 

اِنقدر صدا های بلند دم گوشم باشه که احساس کر بودن رو پیدا کنم 

 

دلم می خواد نه بشنوم و نببینم 

 

از همه چیز بیزار شدم 

 

دیدن آدمای حریص و شنیدن حرفهاشون آزارم میده 

 

آخ من نمی دونم برای رفتن تو خونهء ۲ در ۱ چقدر باید از این دنیا رو داشته باشن 

 

هر چی بیشتر داشته باشن بیشتر می خوان 

 

جای این هم حرص زدن کاش یکم دل شاد کنن 

 

کو گوش شنوا؟ (ولی به اندازه داشتن رو می پسندم هااا)

 

از قدیم گفتن به تنت نناز به تبی بنده به پولت نناز به شبی بنده  

 

به دانشت ننازه که ممکن دچار آلزایمر بشی( این و خودم اضافه کردم) 

 

ای خدا جونم خودم را به خودت می سپارم 

 

ببخش اگر کفر می گویم ولی خودت میدانی که این آدما همه چیز رو از حد گذروندن...